کد خبر: ۱۳۹۵
۲۳ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

آرزویم را برآورده کرد و رفت

سید علی توکلی جوان ۲۲ ساله‌ای بود که سال ۶۳ با خدای خودش معامله کرد و رراهی جبهه‌های حق علیه باطل شد. با کار‌های خوبی که سید علی برای خانواده انجام داده است نه تنها خواهرش زهرا که همه اعضای این خانواده خاطرات او ملکه ذهنشان شده و همیشه احساس می‌کنند آقا سید علی پیششان است و با آن‌ها زندگی می‌کند.

«.. خانه پسرعمه‌ام بودم و در حیاط مشغول بازی؛ از راه آمد، نشست تا هم قد من شود؛ محکم بغلم کرد و گفت: «یادته آرزوت چی بود؟» تا به خودم بیایم و جوابش را بدهم، از زیر اُورکتش عروسکی درآورد به دستم داد و گفت: «اینم آرزوت!» و رفت برای همیشه از آن روز تاکنون ۳۶ سال می‌گذرد و من هر روز فکر می‌کنم برمی‌گردد...»

این‌ها را نه دختری در حسرت پدر که خواهری در وصف برادر و قهرمان زندگی‌اش می‌گوید.
سید علی توکلی جوان ۲۲ ساله‌ای بود که سال ۶۳ با خدای خودش معامله کرد و رراهی جبهه‌های حق علیه باطل شد. با کار‌های خوبی که سید علی برای خانواده انجام داده است نه تنها زهرا که همه اعضای این خانواده خاطرات او ملکه ذهنشان شده و همیشه احساس می‌کنند آقا سید علی پیششان است و با آن‌ها زندگی می‌کند. برای شنیدن خاطرات این شهید ساعاتی را میهمان آن‌ها در محله گاز بودیم.

 

 

بچه‌ها بودند و سیدعلی

زهرا خانم، خواهر شهید سیدعلی توکلی با اینکه ۱۷ سال از برادرش کوچک‌تر بود و آن زمان پنج سال بیشتر نداشت، حس و حال و خاطرات زیبایی از آن روز‌ها دارد: «هرگز آن لحظه را که در آخرین دیدارمان آرزویم را برآورد، فراموش نمی‌کنم؛ سیدعلی برای من هدیه‌های مختلف ازجمله دوچرخه خریده بود، اما آن عروسک چیز دیگری بود. چراکه پدرم برای نگهداری مجسمه و عروسک در خانه، حساس بود و فکر می‌کردم هیچ‌وقت نمی‌توانم عروسک داشته باشم.»

خواهر شهید ادامه می‌دهد: «تمام دنیای بچه‌ها این است که تحویل گرفته شوند و حرف‌هایشان شنیده شود و سیدعلی دقیقاً این‌طور بود؛ همیشه مرخصی که می‌آمد ساعتی را به ما بچه‌ها اختصاص می‌داد با ما صحبت یا بازی می‌کرد، ما را بیرون می‌بُرد و برایمان هدیه می‌خرید و... وقتی هم جبهه بود، همیشه آخر نامه‌هایش چند خط برای ما بچه‌ها می‌نوشت و ابراز علاقه می‌کرد؛ آن‌قدر مهربان بود که در ذهن ما بچه‌ها عظمت خاصی داشت. گاهی که شب از جبهه می‌رسید و من خواب بودم، خوب به یاد دارم که سرش را روی پیشانی‌ام حس می‌کردم. یک سکه کوچک زیر بالشم می‌گذاشت و صبح که می‌دیدم خیلی خوشحال می‌شدم.»

 

بگویید نگران نباشد کنارش هستم

بعد هم با بغض و حسی عمیق که گویا هنوز در آن روز‌ها زندگی می‌کند، رویارویی‌اش با شهادت برادر را این‌گونه روایت می‌کند: «وقتی خبر شهادتش را به خانواده دادند، اولین واکنش مادرم، شکر خدا بود؛ بعد هم که رفت‌وآمد مسئولان و هم‌رزمانش به خانه‌مان شروع شد، متوجه شدم برادرم آدم‌بزرگی بوده و اتفاق خیلی مهمی برایش افتاده بنابراین به او افتخار می‌کردم، ولی واقعاً برایم سؤال بود و درک نمی‌کردم که شهادت چیست؛ باوجوداین از آن روز غم بزرگی روی دلم آمد چراکه آن زمان به بچه‌ها خیلی اهمیت نمی‌دادند و من کسی را ازدست‌داده بودم که بیشترین توجه را به من داشت و در آخرین دیدارمان، آرزویم را برآورده بود. درعین‌حال هنوز هم وجودش را حس می‌کنم و فکر نمی‌کنم از دستش داده‌ام؛ این حس گاهی به حدی قوی می‌شود که انگار کنارم راه می‌رود. سیدعلی آن‌قدر به من نزدیک است که گاهی می‌بینم ناخودآگاه مشغول صحبت با او شده‌ام.

سال گذشته مدتی بیمارستان بستری بودم و ازنظر روحی خیلی ضعیف شده بودم. سیدعلی به خواب خواهرم آمده و گفته بود به من بگویند که نگران نباشم، او تمام مدت کنارم هست. درمجموع برای من که تنها پنج سال حضورش را درک کرده‌ام، قهرمان زندگی‌ام و فرشته‌ای در ظاهر انسان بود که مدام فکر می‌کنم برمی‌گردد.»
غذایش را برای یتیمان می‌برد

در ادامه پای صحبت مادر شهید می‌نشینم؛ انیس جواهری یگانه بااینکه حدود هشت دهه از زندگی‌اش می‌گذرد، اما صبورانه و باحوصله همراهی‌مان می‌کند و با همان اولین جمله تسلیم و رضایتش را در محضر معبود اعلام می‌دارد: «پسرم را درراه خدا دادم... خیلی خوشحالم» و ادامه می‌دهد: «سیدعلی فرزند سوم و اولین پسرمان بود که سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد؛ آن زمان ساکن کوچه کربلا در خیابان تهران بودیم. در دوران بارداری و شیردهی سعی می‌کردم همیشه با وضو و در حال ذکر باشم. زمانی که امام خمینی (ره) فرمودند سربازان من در گهواره هستند، سیدعلی شش‌هفت‌ماهه بود، اما اصولاً بچه‌ای که بناست به شهادت برسد از همان اول معلوم است؛ از حدود سه‌سالگی فهمیدیم طور دیگری است، رفتارش اصلا بچه‌گانه نبود و حتی یک‌بار نشد که مرا عصبانی کند. احترام ویژه‌ای برای من و پدرش قائل بود. خیلی وقت‌ها شام نمی‌خورد و آن را برای یتیمان محله می‌برد. پیش از هفت‌سالگی با پدرش به مسجد پنج‌تن می‌رفت، قرآن را با صوت و لحن می‌خواند و اذان می‌گفت. حدود ۱۰ سالش بود که روزه می‌گرفت. پدرش همیشه در جمع‌کردن فامیل و دورهمی‌ها پیش‌قدم بود، سیدعلی هم به او رفته و صله ارحامش زبانزد شده بود. خیلی مخلصانه عمل می‌کرد و مدام می‌گفت مادر دعا کن شهید شوم.»

گفتند علیِ تو شهید شد. دست‌هایم را بالا بردم و گفتم به فدای علی‌اکبر حسین (ع)، الهی شکر که نخودی در دیگ سیدالشهدا (ع) انداختم

 

چه خبر از علی؟

او درباره فعالیت‌های انقلابی و نحوه اعزام شهید نیز می‌گوید: «از سال ۵۶ که عضو گروه‌های مردمی شد، فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی‌اش اوج گرفت؛ درراهپیمایی‌ها خود من هم همراه پسر و همسرم حضور داشتم، اما در کل هر وقت بیرون می‌رفت، نگران نبودم، با تمام وجود او را به خدا می‌سپردم و توکل داشتم. وقتی هم می‌خواست جبهه برود به‌راحتی همراه پدرش برگه رضایت را امضا کردیم و سال ۶۰ اعزام شد. دفعه آخر که می‌خواست برگردد جبهه، سه دفعه از من خداحافظی کرد و خواست زیر گلویش را ببوسم. بعد هم گفت: مرا به خدا بسپارید و اگر اتفاقی برایم افتاد مبادا ناراحت شوید. شب شهادتش خواب دیدم از من می‌پرسند چه خبر از علی جان؟ گفتم نمی‌دانم. گفتند علیِ تو شهید شد. دست‌هایم را بالا بردم و گفتم به فدای علی‌اکبر حسین (ع)، الهی شکر که نخودی در دیگ سیدالشهدا (ع) انداختم. بعد هم که در واقعیت، خبر شهادت و پیکرش آمد اصلا ناراحت نشدم چراکه خدا خودش داد و در راه خودش برد و چه سعادتی از این بالاتر.»

 

 

هنوز احساس شرمندگی می‌کنم

معصومه خانم، خواهر بزرگ شهید که دو سال با او تفاوت سنی دارد، به نیابت از پدر مرحومش، سیره تربیتی و واکنش او به شهادت پسر بزرگ خانواده را این‌گونه توصیف می‌کند: «رفتار پدر به‌گونه‌ای بود که همه ما در عین احترام ویژه‌ای که برایش قائل بودیم، صمیمیت و رفاقت داشتیم؛ هرروز که از مسجد می‌آمد، می‌گفت امروز حاج‌آقا این حدیث را گفت و هرکدامتان تا فردا آن را حفظ کند، جایزه دارد که این‌جور وقت‌ها سیدعلی معمولاً برنده می‌شد. درمجموع، هم به‌صورت زبانی و هم عملی و رفتاری ما را با اصول دین‌داری آشنا می‌کردند و به‌گونه‌ای تربیت شدیم که دل‌بسته دنیا نباشیم؛ آنچه داریم را قدر بدانیم و شاکر باشیم و برای آنچه نداریم حسرت نخوریم.

 پدرم سال ۷۱ مرحوم شد و بااینکه پیش از شهادت سیدعلی هم چند بار به‌دلیل ناراحتی قلبی بیمارستان رفته بود، وقتی خبر شهادت آمد، کاملاً متین و صبور برخورد کرد، با دستان خودش او را در قبر گذاشت و حتی یک‌بار نگفت کاش پسرم نرفته بود و عصای دستم می‌شد، به‌عکس، می‌گفت شکر خدا که خوب تربیتش کردم و تحویل خدا دادم، اما هنوز احساس شرمندگی می‌کنم برای دینی که به ملت و شهدا دارم.»

 

در جبهه هم کتابخانه راه انداخته بود

او درباره ویژگی‌های شخصیتی و اخلاقی برادر شهیدش نیز می‌گوید: «سیدعلی، اهل شوخی و بشاش بود. خیلی اهل مطالعه بود و سفارش می‌کرد از کتابخانه مسجد استفاده کنیم و اوقات فراغت خود را هدر ندهیم. حتی در جبهه هم درس می‌خواند و یک کتابخانه آنجا راه‌اندازی کرده بود که وقتی مرخصی می‌آمد برایمان از کتاب‌هایش می‌آورد تا بخوانیم و بعد می‌بُرد. 

خودش بیشتر کتاب‌های تفسیری، آثار شهید مطهری و دستغیب و برخی کتاب‌های سیاسی را می‌خواند و به ما هم می‌داد، می‌گفتم من مطالب این کتاب‌ها را نمی‌فهمم، جواب می‌داد بخوان یک روز می‌فهمی. پیش از رفتن به جبهه درباره سخنرانی‌ها و منبر‌هایی که می‌شنید، در خانه با ما صحبت می‌کرد. همواره ما خواهر‌ها را به حجاب (البته از روی شناخت و اختیار) و احترام به والدین توصیه می‌کرد. 

 به حدی برای والدین احترام قائل بود که به کوچک‌ترین مسائل در این زمینه توجه داشت؛ از پیشی گرفتن برای جفت کردن کفش‌های پدر تا اینکه زمان برگشتش به خانه راکمی دیرتر اعلام می‌کرد که اگر احیاناً دیرتر برگشت، مبادا پدر و مادر نگران شوند. انسش باخدا و نماز به حدی بود که وقتی والدینمان به مسافرت رفته بودند و شهید، دل‌تنگشان شده بود، به‌واسطه نماز شب از خدا می‌خواست که زودتر برگردند. خیلی تودار بود و مشکلات جبهه را هم فقط به من می‌گفت و نمی‌گذاشت اخبار جبهه به گوش مادر برسد که نگران شود.»

داخل حیاط سفره انداخته بودیم و نزدیک اذان بود که فقیری در زد و سیدعلی دیس کباب را از وسط سفره برداشت و به او داد

 

درآمدش را به فقرا می‌داد

خواهر شهید ادامه می‌دهد: «نه‌تن‌ها کار‌های شخصی‌اش را به ما تحمیل نمی‌کرد تا جایی که می‌توانست در کار‌های خانه یا خرید‌ها کمک هم می‌کرد. دوست داشت در جمع خانواده باشد، وقتی بیکار می‌شد به اقوام و بستگان سر می‌زد و اگر می‌فهمید کسی بیمارستان است، سریع خودش را می‌رساند و عیادت می‌کرد.

دستگیر دیگران بود و هر کاری می‌توانست برایشان انجام می‌داد، از کمک مالی و خرید کردن گرفته تا رساندن وسایل به در خانه. به بچه‌های کوچک خیلی اهمیت می‌داد و برایشان وقت می‌گذاشت. کوچک‌تر هم که بود هنگام بازی با هم‌سن‌وسالان سعی می‌کرد آزارش به کسی نرسد، دل‌رحم بود و به کسی زور نمی‌گفت برای همین همه دوست داشتند با او بازی کنند؛ حتی اگر در یک بازی برنده می‌شد، فوراً بقیه را دلداری می‌داد که ناامید نشوند و هر وقت هم که مقصر بود سریع عذرخواهی می‌کرد و نمی‌گذاشت کسی از او کینه داشته باشد. به نگهداری حیوانات و رسیدگی به آن‌ها خیلی علاقه داشت، اما وقتی بزرگ می‌شدند دلش می‌سوخت و آزادشان می‌کرد.

درمجموع، کارهایش از سنش بزرگ‌تر بود و سعی می‌کرد تأثیرگذار باشد. اگر کسی عیب یا اشتباهی داشت به رویش نمی‌آورد و غیرمستقیم تذکر می‌داد مثلاً به یکی از رفقایش که کبوترباز بود گفت نگهداری و رسیدگی به حیوانات کار خوبی است، ولی اینکه روی بام می‌روی و آن‌ها را پرواز می‌دهی، باعث اذیت همسایه‌ها می‌شود. بسیار خوش‌قول، منظم، صادق و اهل مشورت بود. هیچ‌گاه خودخواه نبود و حتی اگر می‌دانست کار خیری که می‌کند، به نام دیگران تمام می‌شود، بازهم انجامش می‌داد. درسش خوب و همیشه ممتاز بود، اما دوست داشت در کنار تحصیل در مدرسه، کار کند بنابراین ابتدا در مغازه پدرم و بعد در شرکت فروش چرخ‌خیاطی کار می‌کرد، اما معمولاً درآمدش را به فقرا و نیازمندان می‌داد، حتی حقوق جبهه‌اش را هم به فقرا می‌داد. یک‌بار که از جبهه برای مرخصی آمده و هم‌زمان با ماه مبارک رمضان بود؛ برای افطاری، کتلت داشتیم که از غذا‌های موردعلاقه سیدعلی بود.

در حیاط سفره انداخته بودیم و نزدیک اذان بود که فقیری در زد و سیدعلی دیس کباب را از وسط سفره برداشت و به او داد. بعد که اعتراض کردیم، گفت اشکالی ندارد، ما می‌توانیم دوباره کتلت بخوریم، ولی چه‌بسا او دیگر نتواند چنین غذایی داشته باشد. بعد از شهادتش نیز پاکتی در خانه‌مان فرستادند که در آن نوشته بود شهید این مبلغ را به ما قرض داده بود و حالا توانستیم برگردانیم که ما هم نپذیرفتیم و برگشت
دادیم.»

 

 

یک روز متوجه می‌شوید

معصومه خانم در ادامه به فعالیت‌های انقلابی سیدعلی اشاره می‌کند و می‌گوید: «برادرم مقید به نماز جمعه بود و در هر کاری که به تقویت انقلاب کمک می‌کرد شرکت داشت. از طرفی حضور پدرم در جلسات حضرت آقا در مشهد، فتح بابی بود برای آشنایی سیدعلی باشخصیت‌های انقلابی ازجمله شهید مطهری و شهید بهشتی. ارادت خاصی به امام، آیت‌ا... خامنه‌ای و شهید بهشتی داشت و کتاب‌ها و سخنرانی‌هایشان را گوش می‌داد؛ در این میان ارادتش به آیت‌ا... بهشتی (ره) زبانزد بود و شاید به همین دلیل هم شهادتش مقارن شد با ایام شهادت ایشان در هفته اول تیرماه. به وقایع سیاسی روز توجه کاملی داشت و می‌گفت امام دید خوبی به بنی‌صدر ندارند. وقتی علتش را جویا می‌شدیم، می‌گفت یک روز متوجه می‌شوید. در نامه‌هایی که از جبهه می‌فرستاد همیشه ما را دعوت به صبر و سفارش می‌کرد پیرو خط امام باشید، انقلاب را تنها نگذارید، به فقرا و تهی‌دستان توجه کنید.».

 

شاه‌پسند پرپر شد‌

می‌پرسم باوجود رابطه تنگاتنگش با شهید، چگونه با نبودش کنار آمده است. او روز‌ها و سال‌های اول بعد از رفتن سیدعلی را این‌طور شرح می‌دهد: «وقتی جبهه می‌رفت، دوست داشتم همراهش بروم و او می‌گفت جبهه جای خانم‌ها نیست؛ همین‌جا درستکار باشید و پشت جبهه کمک کنید، خدا راضی است، من هم آرام و دل‌خوش می‌شدم. سیدعلی یک گلدان شاه‌پسند داشت که خیلی پرگل و زیبا بود و روی بالکن خانه گذاشته بودیم، اما صبح روز شهادت، تمام گل‌هایش ریخت. بعد از شهادت برادرم، بار‌ها پیش‌آمده که گره‌های زندگی‌ام با استمداد از خدا به‌واسطه او بازشده است. معمولاً دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها با مادر و همسایه‌ها به زیارت مزار شهدای بهشت رضا می‌رفتیم.

یادم هست در اولین زمستان بعد از شهادتش، یک روز دوشنبه که برف سنگینی آمده و باعث مخفی شدن قبر‌ها ازجمله قطعه شهدا شده بود (آن زمان قبر‌ها عکس نداشت)، همین‌طور کنار قطعه ایستاده بودیم که مادر زیر لب خطاب به شهید گفت: مادر جان آمده بودم ببینمت، ولی هیچ نشانه‌ای ندارم که زیر این برف‌ها پیدایت کنم. هنوز زمان زیادی از این درد دل مادر نگذشته بود که یک‌دفعه متوجه شدیم یک قبر کاملاً از زیر برف بیرون است بدون هیچ ردی از تمیزکاری! جلوتر که رفتیم دیدیم قبر سیدعلی است. با خود گفتم از بس در زمان حیاتش مقید بود مادر ناراحت نشود، حالا بعد از رفتنش هم طاقت ندارد و سریع جواب می‌دهد. همین چند ماه پیش هم پسرم مشکلی داشت و یک‌شب خواب دایی‌اش را دید. گفت به‌دلیل این مسئله خیلی احساس تنهایی می‌کردم. در خواب دیدم دایی علی بالباس سربازی از پشت دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت «من دایی‌ات هستم، هیچ‌وقت احساس تنهایی نکن من هستم.» از آن موقع که دست دایی را حس کرد سبک شد و مشکلش هم بعد از چند روز حل شد.

سیدعلی همیشه مرا نسبت به والدین و به‌ویژه مادر توصیه می‌کرد و اینکه مراقب باشم از من دلخور نشود

 

قهر کردنش، بدترین تنبیه برای ما بود

سید محمد، تنها برادر شهید نیز که در یازده سالگی او را ازدست‌داده است، به‌سختی خاطراتش را به یاد می‌آورد و می‌گوید: «رفتار سیدعلی به‌گونه‌ای بود که به من خط می‌داد و انتخاب‌هایش در زندگی من هم اثرگذار بود؛ مثلاً بیشتر دوستان من، برادران کوچک‌تر دوستان او بودند و هنوز باهم رفت‌وآمد داریم. راه مسجد رفتن را هم از برادرم آموختم؛ می‌دیدم او می‌رود و فعالیت دارد من هم علاقه‌مند می‌شدم. ما برادر کوچک‌ها سعی می‌کردیم خودمان را شبیه برادر‌های بزرگمان کنیم.

به ما کوچک‌تر‌ها که می‌رسید، اگر می‌شد با ما بازی می‌کرد وگرنه نظارت می‌کرد دعوا نکنیم؛ وقتی می‌خواستم حرف بدی بزنم یا کار بدی انجام دهم، حواسم بود که سیدعلی مراقبم است؛ اگر شیطنت می‌کردم به نرمی تذکر می‌داد و عواقب و تبعات کارم را می‌گفت. طوری بود که قهر کردنش، بدترین تنبیه برای من و خواهرانم بود و اگر قهر می‌کرد، احساس خلأ می‌کردیم. هیچ‌گاه یک‌طرفه قضاوت نمی‌کرد حتی اگر به نفعمان نبود؛ مثلاً یک‌بار با بچه‌ها گلوله برفی زدیم به شیشه مغازه که باعث شد بشکند. سیدعلی گفت الآن فرار کردید فردا چه؟ این دِین است به گردنتان و باید جوابش را بدهید بنابراین چند روز بعد رفتیم از مغازه‌دار عذرخواهی کردیم. همیشه مرا نسبت به والدین و به‌ویژه مادر توصیه می‌کرد و اینکه مراقب باشم از من دلخور نشود. هر بار که می‌خواست به جبهه برگردد، با خانواده به بدرقه‌اش می‌رفتیم، اما خودش دوست نداشت و می‌گفت شما نیایید تا اگر کسی خانواده نداشت که بدرقه‌اش کند، دلش نسوزد. حضورش در جمع، همیشه پررنگ و محسوس بود به‌گونه‌ای که اگر نبود، کاملاً جای خالی‌اش حس می‌شد، اما بااین‌حال، به گفته دوستان صمیمی‌اش، هر وقت به نماز می‌ایستاد، دیگر متوجه هیچ اتفاق یا رفت‌وآمدی نبود.»

 

 

فردا روز ملاقات من با جدم است

درباره نحوه عملکرد شهید در جبهه و نحوه شهادتش که می‌پرسم، پاسخ می‌دهد: سیدعلی، فرمانده گردان حضرت رسول (ص) تیپ ویژه شهدا بود و بعد از شهادتش که شهید کاوه به منزلمان آمد، از شجاعت، صداقت و مسئولیت‌پذیری‌اش می‌گفت؛ اینکه در جبهه هم شوخ و خنده‌رو بود و به رزمندگان روحیه می‌داد و درعین‌حال کاری را که به او محول می‌شد خوب انجام می‌داد، به همین دلیل او را به فرماندهی منصوب کرده بود. می‌گفت وقتی رزمندگان جایی می‌ماندند و محاصره می‌شدند، تنها کسی که برای شکست محاصره به او امید داشتند، سیدعلی بود.

شب ۲۱ رمضان سال ۶۳، سیدعلی جلودار عملیات بود، اما نیمه‌های شب دل‌درد می‌شود و شهید کاوه که می‌شنود، از او می‌خواهد برگردد، ولی سیدعلی با توجه به خوابی که شب قبل دیده بود می‌گوید فردا روز ملاقات من با جدم است و من باید در عملیات باشم. روز بعد یک گروه کُرد در حال عبور از منطقه عملیات بودند و سیدعلی به نیروهایش می‌گوید زن و بچه همراهشان است، کاری نداشته باشید، بگذارید رد شوند، شاید می‌خواهند پناهنده شوند.

در همین هنگام یک‌دفعه از بین آن جمعیت که درواقع کومله‌ها بودند، به سمتش شلیک می‌شود و گلوله به شکمش می‌خورد که با توجه به‌شدت درگیری و امکان‌نداشتن رسیدگی به‌موقع، سیدعلی و همه هم‌رزمانش همان‌جا شهید می‌شوند. من آن موقع خیلی از جبهه و جنگ و شهادت نمی‌دانستم و درک نمی‌کردم؛ یادم هست صبح روزی که خبرش را آوردند، رفتم پیش دوستم و گفتم به خانواده ما گفته‌اند سیدعلی شهید شده است! در مراسم تشییع پیکرش، عکسش را در دست گرفته و جلوی جمعیت می‌رفتم؛ احساس می‌کردم بار مسئولیتی دارم و نباید جایش نه در مسجد و نه در خانه خالی بماند. تا سال ۶۵ تا ۶۷ که خانواده شهدا را برای بازدید مناطق عملیاتی می‌بردند و محل شهادتش را دیدم، آنجا خاص بودنش و رفتنش را بیشتر لمس کردم؛ درواقع هرچه می‌گذشت با صحبت‌های اطرافیان او را بهتر می‌شناختم و جای خالی‌اش بیشتر و بیشتر حس می‌شد. همیشه حسرت نبودنش را می‌خورم، ولی هرگز از شهادتش پشیمان نیستم.

در مسافرت‌ها خیلی خوش‌سفر، کم‌ادعا و راضی بود. همیشه با وضو بود و هیچ‌چیز مانع نماز اول وقتش نمی‌شد

 

اینجا جای خوبیه!

منصوره خانم، خواهر دیگر شهید، نیز با تأکید بر اینکه سیدعلی شعار نمی‌داد و در عمل الگوی ما بود، به چند خاطره از او اشاره می‌کند و می‌گوید: «در مسافرت‌ها خیلی خوش‌سفر، کم‌ادعا و راضی بود. همیشه با وضو بود و هیچ‌چیز مانع نماز اول وقتش نمی‌شد. برای رعایت آداب معاشرت به‌ویژه در مقابل نامحرم، مقید بود. یک‌بار در همان سن و سال هفت هشت‌سالگی که لاک‌زده بودم، گفت این کار حرام نیست، ولی در معرض دید نامحرم، حرام است. یکی از روز‌ها که همگی به زیارت شهدا رفته بودیم، کنار همین قطعه‌ای که الآن دفن است ایستاد، به محل قبرش اشاره کرد و گفت اینجا جای خوبیه... جای با صفاییه.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44